بسم الله الرحمن الرحیم
توجه ******توجه
مسابقه ی نویسندگی قیام گاه عمارها....
امام خامنه ای:((« در مورد این دو نفر(شهید وزوایی وسردار متوسلیان) صحنه های زیادی وجود دارد اما ما رمان نویس خوبی نداریم که آنها را مکتوب کند...))
قیام گاه عمار ها درنظر دارد در راستای تحقق امر ولایت مسابقه ای برای افراد علاقه مند به نویسندگی ارزشی برگزار نماید...
دراین مسابقه هرکدام ازشرکت کنندگان باید داستان دیدار شهید وزوایی وسردار مفقودالاثر حاج احمد متوسلیان را باقلم شیوای خودئ به تصویر بکشند.
برای سهولت کاراین عزیزان داستان این ماجرا به صورت خام در ادامه مطلب موجود میباشد.
برای نفرات اول تا سوم برگزیده ی مسابقه علاوه بر ارسال بسته ی فرهنگی جوایز مادی ومعنوی ای هم درنظر گرفته شده است.
برای ارسال آثار پس از اتمام آنرا از طریق فرم تماس با ما در انتهای همین صفحه برای ما ارسال نمایید.
بنده پیاده شدم، رفتم سر وقت برادر وزوایی و سؤال حاجی را به ایشان منتقل کردم. او گفت: ما کارمان تمام شده و نتیجه*ای را که می*بایست از آموزش*های امروز می*گرفتیم، گرفته*ایم. بچه*ها کاملا آماده*اند. دیگر نیاز نبود بیشتر در منطقه بمانیم. برای همین هم الان داریم به دو کوهه بر می*گردیم.
بنده برگشتم و صحبت*های برادر وزوایی را به حاج احمد منتقل کردم. حاج احمد که از جواب وزوایی قانع نشده بود، از ماشین پیاده شد و به طرف وزوایی رفت و به او گفت: آقا محسن، حرف همان است که به شما گفته شده بود برادر جان. اگر من به شما گفتم تا ساعت شش بعد از ظهر باید در بلتا بمانید، شما می*بایست تا همان زمان می*ماندید. می*بایست با گردان کار می*کردید و بچه*ها را بیشتر آماده می*کردید.
بعد هم بچه*های گردان حبیب را به سمت بلتا برگرداند؛ آن هم در شرایطی که تا آنجا حدود چهارده - پانزده کیلومتر فاصله بود. بچه*های گردان پانزده کیلومتر آمده بودند، پانزده کیلومتر هم برگشتند، شد سی کیلومتر! دیگر هیچ کس برایش حس و حالی نمانده بود. با رسیدن به بلتا، حاج احمد رفت روی یک تپه*ای ایستاد، من و برادر وزوایی هم در دو طرف حاجی قرار گرفتیم. بچه های گردان حبیب هم همگی با با کلاه کاسک و اسلحه و تجهیزات کامل، همان پایین تپه به صف ایستاده بودند. حاج احمد رو به آنها گفت: اگر این مطلب واقعیت دارد که شما آماده*اید و نیازی نبود این دو ساعت را اضافه در منطقه بمانید، جای خوشوقتی است. خب، من به شما الان دستور یک خیز پنج ثانیه می*دهم، شما انجام بدهید، ببینم چقدر کار کرده*اید.
وقتی حاجی به گردان دستور خیز را داد، متاسفانه بچه*ها نتوانستند آن را خوب اجرا کنند. هر کسی یک طرفی افتاد. تفنگ ها و بعضا حتی کلاهخود بچه*ها از سرشان افتاد. حاجی هم خیلی ناراحت شد و گفت: این آموزشی نبود که من می*خواستم. آن آمادگی رزمی که این گردان باید داشته باشد، این نیست که الان دیدم. حالا من دستور یک خیز پنج ثانیه*ای به فرمانده گردان می*دهم، ببینیم او چطور خیز می*رود؟!
حاج احمد به وزوایی فرمان خیز رفتن داد. او که به سختی از این برخورد حاجی آزرده خاطر شده بود، گفت: بنده خیز نمی*روم! حاج احمد هم که ابدا توقع تمرد از دستور را نداشت، رو کرد به بنده و گفت: برادر برقی، بروید و سلاح فرمانده این گردان را از او بگیرد!
من هم با آنکه می*دانستم برادر وزوایی یکی از ارکان قدرت تیپ است و خودم هم قبلا با این نحوه برخورد حاج احمد موافق نبودم، چاره* دیگری جز امتثال امر حاجی نداشتم. این بود که رفتم به سمت وزوایی و گفتم. برادر وزوایی شنیدید که لطفا تفنگ خودتان را تحویل بدهید.
ناگهان برق عجیبی توی چشمهای وزوایی درخشید. با صلابت و لحنی که به خوبی نشان دهنده غرور جریحه*دار شده او بود، گفت: تفنگم را تحویل نمی*دهم!
حالا این وسط من پاک مانده بودم حیران که چه کار کنم. یک طرف حاج احمد بود و دستور اکیدش، یک طرف هم وزوایی و امتناع صریحش، خوب می*دانستم که خمیره این دو نفر از یک آب و گل سرشته شده و آن غرور مقدس در وجود هر دو نفرشان به یک اندازه جریحه*دار شده است. حاجی از محسن توقع تمرد نداشت محسن هم از حاجی توقع چنین برخورداری را.
سرانجام این حاج احمد بود که کوتاه آمد. روکرد به طرف بچه*های گردان حبیب و گفت: برادرها، همه بنشینید!
وقتی بچه*ها نشستند، ادامه داد: روزی که شما به دو کوهه آمدید، ما و شما با هم قراری گذاشته بودیم مبنی بر اینکه شرط پذیرش شما به تیپ، رعایت دقیق، مو به مو و کامل اصول نظم و انضباط باشد. یادتان هست؟!
همه سرتکان دادند و گفتند: بله، یادمان هست.
حاجی ادامه داد: شما بیشترتان نهج*البلاغه را خوانده*اید. حضرت امیر (ع) در وصیت*نامه و اکثر خطبه*هایشان مؤمنین را به ترس از خدا و رعایت نظم و انضباط در امور سفارش فرموده*اند. مبادا فکر کنید طرف خطاب این سفارش فقط شما هستید، من هم مشمول همین فرمایش حضرت امیر (ع) هستم؛ چرا که فرماندهی این تیپ به عهده من است.
برادرهای عزیز من! اگر قطره خونی از بینی یکی از شما به زمین بریزد، این طور نیست که من حالا صرفا باید جواب پدر و مادر و خانواده*های شما را بدهم ... نه! والله باید جواب خدا را هم بدهم که چرا شما نتوانستید وظایف نظامی خودتان را درست انجام دهید که همین یک قطره خون از بینی یکی از برادرها به زمین ریخته، تا چه رسد به اینکه شب حمله جلو بروید و کار بلد نباشید و به همین دلیل شهید بشوید! برخورد من با فرمانده شما، نه به دلیل ناوارد بودن ایشان به مسایل بدیهی نظامی، بلکه دقیقا به این علت است که فرمانده محترم شما باید در امر آموزش و ارایه دانش جنگی خودش به شما، از من بیشتر احساس مسئولیت داشته باشد.
حرف*های منطقی و بی*تکلف حاج احمد چنان تأثیری داشت که بچه*ها بی*اختیار گریه می*کردند. وقتی حرف*های حاجی به آخر رسید، از وجنات و چهره*های متأثر برادر وزوایی و بچه*های گردان پیدا بود که فهمیده*اند منظور حاج احمد از این شدت عمل ظاهری، صرفا جلب رضای خدا، عمل به تکلیف و آمادگی رزمی هر چه بهتر بچه*ها بوده.
حاج احمد در پایان سخنانش به بچه*های گردان گفت: خب، حالا من یک بار دیگر به شما دستور خیر پنج ثانیه می*دهم، ببینم چه می*کنید.
وقتی حاجی به گردان دستور خیز را داد، نیروها این فرمان را به قدری درست و عالی اجرا کردند که غبار کدورت از چهره حاج احمد یکسره به کنار رفت. لب*های حاجی به لبخندی نمکین باز شد و آن برق عجیبی که تنها در مواقع شعف قلبی او در نگاهش ساطع می*شد، در مردمک سیاه چشم*های بادامی*اش درخشید. فهمیدم که از کار بچه*های گردان راضی است. بعد هم جلو رفت، برادر وزوایی را محکم و به گرمی در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و به او گفت: آقا محسن، شما و برادران این گردان، امیدهای اسلام هستید. اسلام به امثال شما افتخار می*کند.
وزوایی هم در حالی که از این همه فروتنی و برخورد صمیمی حاج احمد به شدت متأثر شده بود، گفت: حاج آقا، ما تابعیم و تحت امر شما.
سرانجام حاج احمد به بچه*های گردان حبیب بن مظاهر فرمان «آزاد باش» داد و از آنجا با هم به دو کوهه برگشتیم.»
__________________