بسم الله الرحمن الرحیم
یه روز یه رشتی بود…
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی. او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را و برای همین در برابر ستم ایستاد آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.
یه روز یه اصفهانیه بود...
اسمش حسین خرازی بود
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.
کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت
یه روز یه قزوینیه
بعد از گذروندن دوره ی مقدماتی خلبانی رفت امریکابرای ادامه تحصیل
.
عباس بابایی خلبان ممتازاف 14 شد و تموم امریکایی ها رو تو حسرت گذاشت و برگشت ایران و در جنگ با دشمنان این آب و خاک به شهادت رسید
یه ترکه ...
شهردار بود
یه روز بارون اومده بود و یکی از جوی ها گرفته بود ...
مهدی باکری که شهردارارومیه که از اونجا رد میشد آستیناشو بالا زد راه آب و باز کرد
و آخر هم ...
یه روز یه …
ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و … !
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند
وبه صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند
و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک! تا این ملت به جای حماسه های این سرزمین و حماسه سازانی که به عشق یکدیگر حتی جانشان را هم نثار کرده اند،به "جوک ها" و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند...
و چه قصه ی غم انگیزی...!
شهدا !
باز هم شرمنده ایم!
کلمات کلیدی :